پسر بی نظیر من
عزیز دلم امروز فرصت کردم به وبلاگت سر بزنم . در حال حاضر شما خوابین . مامانی دیروز حسابی سنگ تمام گذاشتی با شیطنتات . دیروز موقع حاضر کردن ناهار طبق معمول شما در اشپزخانه تشریف داشتین ولی کابینتها را خال نمیکریدن . من داشتم غذا درست میکردم که دیدم شما با یه قابلمه بغلم ایستادی و با تلاش بسیار می خوای قابلمه را بزاری روز اجاق بهت کمک کردم قابلمه را گذاشتی بعد رفتی سراغ کشو قاشقها یه دونه قاشق برداشتی و اومدی سراغ قابلمت و بعد قاشقت را گذاشتی زمین و فندک برداشتی گذاشی زیر قابلمت و یه جیغ بلند کشدیدی و گفتین منو بغل کن . وای که من چقدر خندیدم به کارهات فقط وایساده بودم تماشا میکردم و می خندیدم شما را بغل کردم تا توی قابلمتون را ببینی و با قاشقتو...
نویسنده :
سحر
18:46